353
مرتضی هاشمی مدنی از دانشآموختگان بسیجی دانشگاه علامه طباطبایی در رشته جامعهشناسی در یادداشتی به بررسی علل خشونت در میان بسیجیها پرداخته است.
هاشمی مدنی مهمترین علت عصبانیت و خشونت بسیجیها را «احساس گناه» و «نفرت» آنها از شهر و فضای شهری میداند که توسط جاماندگان از «کاروان شهادت» تئوریزه شده است.
******
متن خلاصه شده یادداشت «چرا ما بسیجیها عصبانی هستیم؟»
وقتی یادداشتهای وبلاگیِ سرتاسر عصبانیت و نفرتِ برخی بسیجیان را میبینم از خودم میپرسم چه شده که ما اینقدر عصبانی هستیم؟ چرا هر کس جلوی موضع ما بایستد به سادگی به انواع و اقسام خصال مذموم منتسب میشود؟ چرا برخی از ما اینقدر خشن شدهاند؟ برای یافتن پاسخ به نوجوانی خودم بازگشتم.
نوجوانی نسلی از ما در دوران بعد از جنگ طی شد؛ حدود دههٔ هفتاد و اوایل دههٔ هشتاد. یادم میآید که در نوجوانی همیشه عکسی از امام و رهبر و برخی از شهدا (مخصوصاً خوشتیپترینشان که همت بود و آوینی) را به در و دیوار آویزان میکردم. از چفیه انداختن لذت میبردم. موسیقی مورد علاقهام موسیقی انقلاب و جنگ بود. «سنگر خوب و قشنگی داشتیم | روی دوش خود تفنگی داشتیم» و «کجایند مردان بیادعا؟» ابیاتی بودند که در ذهن ما نقش بسته بودند. برچسبهای تصاویر شهدا را روی کلاسور و کتابهایم میزدم. یک برچسبی بود که خیلی مشهور بود. همان که شهیدی را نشان میداد که به سرش تیر خورده و خونِ تازه و بینهایت سرخ روی زمین جاری است. روی آن عکس نوشته بودند: «بعد از شهدا چه کردیم؟» یا «شهدا شرمندهایم.»
برای اطلاعات بیشتر می توانید صفحه تلگرامی ما را عضو شوید
وقتی به حس و حال آن روزگار برمیگردم به یاد میآورم که چقدر دچار حس نوستالوژیِ گذشتهای بودم که اصلاً تجربه نکرده بودم. در واقع من در سال ۱۳۶۳ به دنیا آمدم و اولین تصاویری که به یاد دارم مربوط به چهار یا پنج سالگیام است. در آن زمان هم جنگ رو به اتمام بود. در نوجوانی حس میکردم که «در باغ شهادت» و ایضاً در باغ رستگاری بسته شده و ما از «قافله» جا ماندهایم.
برخی از نسلِ ما که مذهبیتر بودند، نسلِ حسِ خسران بودند؛ حسِ فقدانِ گذشتهای قریب، حسِ عقبماندن از قافلهٔ رستگاری. ما فکر میکردیم که درهای رستگاری برای مدتی باز بوده و شاید ما لیاقتِ این رستگاری را نداشتیم؛ اما الان در زمانهٔ عسرت و دوری از رستگاری باید در تبعید زندگی کنیم. کمدی بودنِ این احساس در نسلِ من از این جهت بود که ما جنگ را تجربه نکرده بودیم. نوستالوژیِ گذشتهای را داشتیم که نمیدانستیم چیست. حسِ غربت در زمانی را داشتیم که در واقع زمانِ ما بود. فرزند زمانِ خود نبودیم.
چرا این حس در ما به وجود آمده بود؟ به نظر من جواب را باید در عقاید و رفتار نسلی جست که در جنگ شرکت داشت. پدرانِ ما در دو مقطع دچار شوک شده بودند. یکی در سال ۱۳۶۶ که سعودیها زائران ایرانی را قتل عام کردند و دیگر وقتی که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت. به این داستان، رحلت امام را هم که اضافه کنیم میبینیم که جنگ در چه شرایط دشواری تمام شد و چه اثری بر روحیهٔ کسانی داشت که تمام زندگی خود را در این راه وقف کرده بودند.
ظهور حس عمیق فقدان و خسران برای پدران انقلابی و جنگآورِ ما طبیعی بود. طبیعی بود که آنها شهر را زندان خود بدانند. طبیعی بود که فکر کنند که درِ باغ شهادت و رستگاری در دوقدمیشان بسته شده. این حسِ عظیمِ فقدان، ظهوراتی داشت. مهمترین ظهوراتِ این حس در شعر و ادب و هنر بود. این شد که انواع و اقسامِ مداحیهای حزن انگیز با مضمونِ «غربت در شهر» رواج یافت. آنها سعی کردند که آن تجربهٔ لمس رستگاری را با خود به شهر بیاورند. این شد که دیوارهای شهرهامان پر شد از تصاویر شهدا. آنها سعی کردند که این تجربه را به نسلهای بعد انتقال دهند. این شد که دکههایی را بر سر میادین گذاشتند که محصولات فرهنگی جنگ را در دسترس مردم قرار میدادند. آنها میخواستند که حسشان را در قالب فیلم بیان کنند. این شد که «از کرخه تا راین» و «آژانس شیشهای» فیلمهای پراقبالی شدند که نتیجهٔ هر دو داستان، شهادتِ مظلومانهٔ قهرمانِ داستان و رهاییشان از زندان شهر بود.
فکر میکنم تنها مجاری شناخت ما از جنگ به شعر و تخیل و رمان و فیلم محدود شده بود. چون اینها حس عمیق آرمانگرایان دیروز را به خوبی بیان میکرد. آنها خود را اینطور ابراز میکردند؛ اما درونِ پیامی که ما دریافت میکردیم یک حسِ فقدانِ عمیق وجود داشت که به ضمیمهٔ محصولات فرهنگی به نسلهای بعد ارائه میشد. این حسِ بیتابی برای رستگاری که زمانی نه چندان دور در دسترس بود از اینجا در ما شکل گرفت؛ نوستالوژی گذشتهای که تجربه نکرده بودیم.
نسلِ ما یک راه برای شناختِ خود داشت و آن شنیدنِ «راز سنگرای عشق» بود از «اونا که عشقو چشیدن.» در این فضا بود که دههٔ هفتاد، دههٔ نوجوانی ما گذشت. ما با خاطراتی زیستیم که هیچ وقت خاطرات ما نبودند. ما با حسِ گناه بزرگ شدیم. مدام از خود میپرسیدیم «بعد از شهدا چه کردیم؟» و جواب هم شرمندگی بود.
شرمنده بودیم؛ اما نمیدانستیم که برای رفع این حسِ گناه چه باید کرد. هیچ طرح ایجابیای برای زندگی نداشتیم؛ اما یک حس در ما قوی بود: نفرت از شهر. شهری که راهی به رستگاری ندارد. همان حسی که پدرانِ جنگآورمان در پایان جنگ داشتند و به ما انتقال داده بودند. رستگاری جایی بود در دوکوهه و شلمچه، نه اینجا و اکنون. رستگاری را نه در «زیستن» که در «شهادت» دیدن، حاصل این ایام ما بود. این مخلوط حس گناه و شرمندگی و خسران و فقدان و بیتابی حاصلش این شد که ما فرزندان زمان خود بار نیامدیم. از جنگ و انقلاب ایده و اصلی را استخراج نکردیم تا با آن زندگی کنیم. حسی را انتخاب کردیم که با آن بمیریم و از دنیای فاسدِ شهر رها شویم.
فکر میکنم ریشههای عصبانیت امروزی ما را باید در همان حس بیتابی و اضطراب و احساس گناهی جست که نباید میداشتیم. هدف پرخاشِ ما کسانیاند که مانع رستگاری شهر بودند. نماد شهر برای ما دختری بیحجاب بود که سگی در بغل دارد. این نماد ثابت بسیاری از کاریکاتورهای مازیار بیژنی است. اهل شهر همه کاریکاتورهایی مانند آن دختر بیحجاب و سگش، مشمئز کننده و اسیر لذات جسمانی بودند. ماشین لوکس، ماهواره، حیوانات خانگی، بحثهای روشنفکری، سازندگی، همه نشانههای این دنیازدگی بودند و هدف نفرتِ ما.
اگر چه سالها از نوجوانیام میگذرد و این روزها هر چه جستجو میکنم چنان حسی را در خودم نمییابم اما هنوز فکر میکنم که آن روزهای بعد از جنگ در شکل گیری اخلاق و شخصیت یک نسل از ما نقش محوری داشت.
این حس را با حسِ بازماندگان اروپاییِ جنگ جهانی دوم مقایسه میکنم. در انگلیس هر ساله مردم (حتی جوانترها) در یک هفته در اواسط نوامبر یک گل قرمز رنگ کاغذی به یقهٔ لباسشان وصل میکنند تا یاد نسل جنگآورانشان را پاس بدارند (روز یادآوری). این حس عمیق احترام و افتخار نه نمایشی است، نه ریاکارانه است، نه احساسی است. یک قدردانی ساده است از کسانی که جانشان را برای سرزمین پدریشان دادند.
شاید این میزان خشک و خالی بودنِ یادِ گذشتگان برای من ایدهآل نباشد. به هر حال فرق است میان یک جامعهٔ از صدر تا ذیل سکولار و متجدد با جامعهای سنتی/مذهبی مثل ایران. برای ما پدرانمان جنگآور نیستند، جهادگرند.
اما آنچه من میپسندم نوعی از تفکر نقادانه است که بر روی گذشتهاش تأمل میکند تا به کار حال و آینده بیاید. نه گذشته را فدای حال میکند و نه حال را فدای گذشته. هیچ کدام را انکار نمیکند. امروز فکر میکنم شهدا جانشان را دادند که ما رستگاری را در حیات بجوییم و متواضعانه با هدفمان زندگی کنیم.