http://www.wail.blogfa.com/post-71.aspx
جمعه 6 فروردین1389
سخنراني احمدينژاد در دانشگاه تهران: «احمدينژاد يك معلم مدرسه است. بسيار هم صلحدوست است. تا امروز هم آزارم به مورچه نرسيده و انشاالله به هيچ جاندار و بيجاني هم نخواهد رسيد
ـ حميد اكبريان: بازجوي من پاسدار هزارتير احمدينژاد بود كه آن موقع با نام مستعار ميرزايي خودش را معرفي ميكرد
ـ بهمن جنت صادقي: در5مهرسال 60 (27 سپتامبر 1981) زندانيان سياسي را كه در صفهاي سي نفره تقسيم شده بودند، جلو چشم ما تيرباران كردند، احمدينژاد كه او را با نام ميرزايي صدا ميكردند و سرجوخه اعدام بهنام مجتبي، به زندانيان تير خلاص ميزدند
حميد حبيبي: احمدينژاد درسال 61 به اسم مستعارميرزايي بازجويي ازمجاهدين را عهده دار بود حتي شبهاي جمعه كه ساير بازجوها كار را تعطيل ميكردند او براي ايذاء بيشتر در زندان كار بازجويي و شكنجه را ادامه ميداد
ـ يوسف پور اصغريان : «در بند 209 زندان اوين بودم و طي 16هفتهيي كه جهت بازجويي ميرفتم شاهد 3مورد اعمال شكنجههاي فجيع توسط بازجوميرزايي (احمدينژاد) بودم»
مقاومت ايران،پس از روي كار آمدن پاسدار احمدينژاد، بر اساس اطلاعات و شهادتهاي مختلف زندانيان سياسي،كه سالها در زندانها و شكنجهگاههاي سراسر ايران، از نزديك سبعانهترين انواع شكنجههاي پاسداران و بازجويان رژيم را تجربه كردهاند، و خود شاهد تيرباران هزاران تن از فرزندان پاكباز اين ميهن در زندانها بودهاند، گماشته ولي فقيه را كه بهدستور خامنهاي از صندوقهاي رأيسازي او براي پست رياست جمهوري رژيم سر برآورد، پاسداري جنايتكار كه مستقيماً دستاندركار سركوب و شكنجه و تروريسم آخوندها بوده معرفي كرد. به همين دليل احمدي نژاد پاسدار هزار يعني كسي كه هزار تيرخلاص به تيرباران شدگان زده معروف است.
البته اين دژخيم بيرحم در كمال دجالگري خود را يك معلم معرفي ميكند كه آزارش به مورچه هم نرسيده است. وي در جريان يك سخنراني كه در تاريخ 5 ارديبهشت ماه سال 85 از تلويزيون رژيم پخش شد، گفت: «احمدينژاد يك معلم مدرسه است. بسيار هم صلحدوست است. تا امروز هم آزارم به مورچه نرسيده و انشاالله به هيچ جاندار و بيجاني هم نخواهد رسيد».
اگرچه جنايت، قتل، شكنجه و كشتار جزء ذاتي اين رژيم و سردمداران آن است، و طبيعي است كه سردمداران اين رژيم بهرغم اين گونه دجالگريهاي مافوق تصور از ميان جانيترين مهره ها انتخاب ميشوند، اما شهادتهاي شماري از مجاهدين شهر اشرف كه خود شخصاً شاهد جنايات پاسدار احمدينژاد در زندان اوين بودهاند، صحنههاي ديگري از جنايات پاسدار هزار تير شكنجهگر جلاد زندانهاي رژيم را افشا ميكند، پاسدار هزار تيري كه از اسامي مستعار متعدد در شعبههاي مختلف بازجويي و شكنجه استفاده ميكرد. مثلاً به گفته زندانيان سابق او در شعبة 4زندان اوين نام خودش را گلپايگاني گذاشته بود كه بازجويان به او گلپا ميگفتند و در بند 209 و بهداري خود را ميرزايي ، يا دكتر و يا مهندس ميرزايي ميناميد.
شاهدان اين جنايات در پي توطئه و دور جديد جنگ رواني رژيم آخوندي عليه مجاهدين، آمادگي خود را براي شهادت در هر دادگاه بينالمللي در باره جنايت هاي احمدي نژاد كه درشمار جنايات ضدبشري است، اعلام كرده اند.
آري ديكتاتوري زير پردة دين آنچنان كه پدر طالقاني گفته بود، خطرناكترين نوع ديكتاتوري است و يكي از وجوه چنين ديكتاتوري آنچنان كه در شهادتنامههاي مجاهدين زنداني شاهديم، مداري جديد و مافوق تصور از جنايت در شكنجهگاههاست. بر اساس شهادت صدها زنداني سياسي، در ميان دژخيمان البته كساني بودند كه به لحاظ ويژگيهاي فردي و ميزان لذتي كه از شكنجه و جان دادن انسانهاي در بند ميبردند، در رأس دژخيمان قرار ميگرفتند و بههمين دليل هم از سوي ولي فقيه رژيم مقام و منصبهاي بالاتري بهدست آوردند. محمود احمدينژاد يكي از اين دژخيمان بوده است. در اين باره به اظهارت تعدادي از زندانيان سياسي كه اينك در شهر اشرف به مبارزه خود عليه رژيم ضدبشري آخوندي ادامه ميدهند توجه كنيد:
شكنجه يك پدر 60 ساله توسط احمدينژاد
حميد اكبريان در اين باره ميگويد:
پدر پيري را كه بيش از 60 سال سن داشت به اتاق شكنجه آورده بودند وي قدي كوتاه و هيكلي لاغر و بهشدت نحيف داشت كه بهتازگي در خانه مسكونياش دستگير شده بود ميرزايي(پاسدار احمدينژاد) از او اطلاعات فرزندش را ميخواست آن پدر بهطور مستمر تكرار ميكرد كه ماههاست از فرزندش خبر ندارد. ولي پاسدار احمدينژاد پشت سرهم از او سؤال ميكرد و آدرس پسرش را ميخواست. نهايتاً گفت يا حرف ميزني يا به حرفت ميآورم. هرچه آن پدر پير ميگفت كه اطلاعي ندارد دست از سر او برنداشت. او را روي تخت شكنجه وسط اتاق خواباند و چندين ضربه مستمر كابل به او زد. با هر ضربه كه بسيار محكم بود، صداي فرياد دلخراش پدر پير بلند ميشد و تا مغز استخوان رسوخ ميكرد. طولي نكشيد كه پدر از هوش رفت وضع جسمي وي چنان وخيم شد كه ديگر نتوانستند شكنجه را ادامه بدهند و او را با همان حال از اتاق شكنجه بردند.
ابداع شكنجههاي جديد توسط پاسدار احمدينژاد
پاسدار جنايتكار احمدينژاد از زجر كشيدن زندانيان و مجاهدين لذت ميبرد و همواره در پي كشف روشهاي جديد شكنجه بود. او ابداع كننده چندين روش جديد شكنجه در زندانهاي رژيم است. شمار روشهاي شكنجه در سياهچالهاي آخوندها به بيش از 170نوع ميرسد.
حميد حبيبي در اين باره ميگويد:
«يك روزصبح وقتي محمدرضا نوري را به سلول برگرداندند، تمام لباسش خوني بود و از شدت درد اجازه نميداد كسي به بدنش دست بزند. وقتي پيراهنش را درآورديم ديديم كه تمام بدنش آثاري مثل ضربات چاقو دارد. نمونه اين نوع شكنجه را تا آن زمان نديده بوديم. محمدرضا گفت بازجو يك چيزي مثل ناخنگير ولي بزرگتر در دستش بود كه گوشت وپوست رابا هم ميبريد. اين شكنجه ابداعي احمدينژاد بود»
شكنجه اعضاي خانواده در برابر هم براي شكستن روحيه زنداني
شكنجة اعضاي خانواده در برابر چشمان يكديگر، از جمله شكنجة كودك در برابر چشمان مادر يا پدر و شكنجة زن يا مرد در برابر چشمان همسرش، ازجملة روشهاي ضدانساني است كه در طول تاريخ تنها برخي از ديكتاتورها آن را بهكار بردهاند. اما اين شكنجه در رژيم آخوندي به گونهيي بسيار گسترده استفاده ميشود. از اين ضدانسانيتر هتك حرمت زن در برابر همسرش ميباشد كه بهگفتة زندانيان سياسي، به ويژه پاسدار احمدينژاد در اين نوع جنايت استاد بوده است.
يوسف پور اصغريان از زندانيان سياسي كه خود سالها در زندان اوين، بوده است در اين باره ميگويد:
«من در آن زمان در بند 209 زندان اوين بودم و طي 16هفتهيي كه جهت بازجويي ميرفتم شاهد 3مورد اعمال شكنجههاي فجيع توسط بازجو ميرزايي (احمدينژاد) بودم. مورد اول و دوم آن مربوط به زوج جواني بهنام نسرين و محمد جنگزده است. ميرزايي (احمدينژاد) با شلاقزدن خانمي بهنام نسرين و همسرش مجاهد شهيد محمد جنگزاده ميخواست اطلاعات آنها را بگيرد. ميزرايي (احمدينژاد) بههمراه يك دژخيم ديگر كه سلمان صدايش ميكردند، نسرين را جلوي همسرش تحت شكنجه و آزار و اذيتهاي بيشرمانه قرار ميداد تا روحيه هردوي آنان شكسته و بهاين وسيله آنان را وادار به اعتراف نمايند. اين زوج مجاهد هردو با پروندهيي كه احمدينژاد برايشان ساخت به جوخه تيرباران سپرده شدند».
به شهادت رساندن زندانيان در زير شكنجه
به شهادت رساندن مجاهدين و مبارزين در زير شكنجه امري معمول در شكنجهگاههاي رژيم آخوندي بود كه براساس فتواهاي خميني جلاد و همچنين حاكم شرعهاي جنايتكار او انجام ميشد.
حميد حبيبي در اين باره شهادت مي دهد:
«بعد از دستگيري در يكي از روزهاي سال 60 زماني كه درشعبه 4 اوين بازجويي ميشدم. شاهد بودم كه خواهر مجاهدي كه او را به اسم كوچك پروانه صدا ميكردند توسط 2 نفر از بازجويان شعبه 4 به نامهاي گلپا (كه همان احمدينژاد رئيسجمهور ملاهاست) و بازجوي ديگري بهنام مجيدي مورد شكنجههاي بيشرمانه و وحشيانه قرارداشت. احمدينژاد و همدست دژخيمش كار بازجويي از اين خواهر را كه صبح همان روز دستگير شده بود، ازحوالي عصر شروع كرده و تا نيمههاي شب بيوقفه ادامه دادند. مرا بعد از چند ساعت اول از اطاق شكنجه بيرون بردند ولي از پشت در شعبه كماكان صداي ضربات شلاق (كابل) و ناله وفرياد آن خواهر را ميشنيدم. تا اين كه بعداز چند ساعت گلپا (احمدينژاد) سراسيمه از اطاق شكنجه بيرون آمد و به سمت يكي از اطاقها رفت و بعد از مدت كوتاهي همراه دژخيم ديگري وارد اطاق شكنجه شد. از پشت در صداي دعوا و جرّ و بحث بازجوها ميآمد و ديگر صدايي ازآن خواهر به گوش نميرسيد. مشخص بودكه آن خواهرقهرمان را زير شكنجه به شهادت رساندهاند. سپس با آوردن برانكارد پيكر بيجان وي را از اطاق شكنجه خارج كردند.
شكنجه نوجوانان كمتر از هجده سال
حميد اكبريان كه 4سال را در زندان اوين و در زير شكنجههاي دژخيمان گذرانده نمونهيي از شكنجههاي بيسابقه در مورد نوجوانان كمتر از 18سال را نيز بيان ميكند و ميگويد:
«يكبار نيمههاي شب بود كه به شدت در اطاق شكنجه بهم كوبيده شد و برادري جوان (حدود 16 تا 17 ساله) را به وسط اتاق پرت كردند. وي نيمه برهنه بود و از نيم تنه به بالا لباسي به تن نداشت و پاسدار جنايتكار احمدينژاد با يك شلنگ قوي لاستيكي كه قطر آن بيش از يك اينچ بود و مثل كابل بود ولي با انعطاف بيشتر وي را بهشدت مورد شكنجه قرار داد و با هر ضربه آن بر پيكر اين نوجوان در روي بدن و سينه و پشت وي اثر آن بهصورت يك خط كلفت و قرمز در لحظه ظاهرميشد كه از شدت ضربه و سنگيني وسيله مورد نظر بود، بهصورتي كه در فاصله كوتاهي با حدود 10 تا 12 ضربه ديگر جاي سالمي روي بدن وي باقي نمانده بود. اين نوجوان را بهشدت تحت فشار و شكنجه قرار داده بودند كه اطلاعات مربوط به ديگر همرزمان خود را لو بدهد، ولي بهدليل پايداري برادر نوجوان، دژخيمان بهرغم تمام سعي خود به چيزي نرسيدند و هرچند با تمام قوا سعي در شكستن وي كردند ولي در نهايت مجبور شدند پيكر نيمهجان وي را كه بعد از مدت كوتاهي بهشدت ورم كرده و تماماً سرخ شده بود از اتاق شكنجه ببرند».
در مورد يك نمونه ديگر از جنايتهاي دلخراش، پاسدار احمدينژاد حميدرضا اكبريان از شهر اشرف ميگويد:
«زن جوان 25 سالهيي بود كه يك كودك شيرخوار داشت و فرزند كوچك او هم در همانجا در راهرو دادسرا پشت اتاق شكنجه توسط دژخيمان روي زمين رها شده و مادر وي را كشانكشان به اتاق شكنجه آوردند بعد از بستن وي به تخت شكنجه شروع به زدن وي با كابل كردند وي به طور مستمر نام حضرت فاطمه زهرا را فرياد ميزد و ميگفت يا فاطمه و احمدينژاد جنايتكار به او ميگفت داري از فاطمه اميني كمك ميخواهي و به تمسخر و توهين به او ميپرداختند (مجاهد شهيد فاطمه اميني اولين زن شهيدمجاهد است) در همين حال كه اين زن را شكنجه ميكردند فريادهاي او كه بهشدت همراه با ضربات كابلهايي كه پاسدار هزار تير بر پيكر وي ميكوبيد، در شكنجهگاه طنين ميانداخت با صداي شيون كودكش در هم ميآميخت. بعد از اينكه نتوانستند فريادهاي يا فاطمه او را ساكت كنند، يكي ديگر از شكنجهگران وارد شد و بر پشت او نشست و دستمالي بزرگ را در دهان او فرو كردند تا مانع از فريادهاي او بشوند. شكنجه ادامه داشت تا جايي كه ديگر بهدليل جاري شدن خون از پاي زنداني و براي اينكه بتوانند مجدداً او را شكنجه كنند موقتاً از شكنجه او دست كشيدند».
تيرخلاص به 300 مجاهد در يك شب
بهمن جنت صادقي كه خود از سال 59 دستگير شده و در زندان اوين بوده است به يكي از جنايات ضدبشري پاسدار هزار تير احمدينژاد، در تير خلاص زدن به شمار زيادي از زندانيان سياسي در يك شب اشاره ميكند:
«5 مهر سال 60 بود، من در زندان اوين بند يك طبقه بالا اتاق شماره شش بودم. حوالي ساعت دو بعد از ظهر بود كه پاسدار هزار تير، محمود احمدينژاد كه در زندان او را ميرزايي صدا ميكردند، دريچه اتاقها را باز ميكرد، و چيزي به زندانيان مي گفت بعداز بازكردن دريچه اتاق ما با يك حالت لرزان و ترسان گفت براي هر كدام از اين اتاقها يك نارنجك كنار گذاشتهايم، و بلافاصله دريچه را بست و رفت.
ما از اتفاقات بيرون خبر نداشتيم، ولي از رفت و آمدها و جست و خيز پاسداران در محوطه زندان و بالاي ساختمان و روي پشت بام ميفهميديم، كه در خارج از زندان خبرهايي هست. چون بهشدت ترسيده بودند. همچنين صداي شليك و تيراندازي را ميشنيديم، ساعت چهار بعدازظهر بود، پاسدار هزار تير محمود احمدينژاد، به همراه يك بازجوي دژخيم بهنام مصطفي رمضاني و يك پاسدار شكنجهگر بند بهنام محسن در اتاق ما را باز كردند، سه نفر از زندانيها از جمله من را جدا كردند، همين كه در اتاق را بستند، چشمبندمان را زدند و ما را زير ضربات مشت و لگد قرار دادند، بهحدي كه ما تعادلمان را ازدست داده بوديم، ما را از توي بند كشانكشان به زير هشت (اتاق نگهباني بند) بردند. بازهم آنجا ميرزايي(پاسدار احمدينژاد) من را زير مشت و لگد گرفت و بهداخل يك اتاق چهار در چهار، پشت اتاق نگهبانان و پاسداران بند پرتاب كرد. بعداز دقايقي صدايي شنيدم كه از من ميپرسيد جرمت چيست، (فهميدم آخوند گيلاني است).گفتم فروش نشريه مجاهد.گيلاني گفت كي دستگير شدي، گفتم سال 59، همان موقع صداي لاجوردي را شنيدم كه بلافاصله گفت: مصاحبه ميكني يا نه.
دژخيم لاجوردي هميشه منتظر مصاحبه ما بود. بعد وقتي به لاجوردي اعتراض كردم برگشت رو به ميرزايي كه همين پاسدار احمدينژاد باشد، گفت ما با اينها كار داريم، اين منافق را ببر بيرون.
من را به راهرويي بردند كه ابعادش حدود 100متر در سه متر بود، تعداد زيادي زنداني در اين راهرو نشسته بودند، در فرصتي كه پاسداران زندان نديدند، چشمبندم را مقداري بالا زدم. ديدم كه دو طرف راهرو زندانيان زيادي با چشمبند نشستهاند، تعدادي هم كه شكنجه شده بودند، روي زمين دراز كشيده بودند. هر لحظه به تعداد نفرات اضافه ميشد. دنبال دو نفري بودم كه از سلول ما را باهم آورده بودند و ميخواستم بدانم كه آيا آنها كسي از اين نفرات را ميشناسند يا نه؟
ناگهان يكي از بچههايي را كه در خارج زندان ميشناختم، بهنام وحيد ديدم، خودم را به بهانهيي به او رساندم. وقتي خودم را به او شناساندم، خبرهاي بيرون از زندان را برايم گفت و تعريف كرد كه در شهرها بين مجاهدين و پاسداران درگيري بوده و تعداد زيادي در اين درگيريها شهيد شده و الان هم بقيه دستگيرشدگان را براي اعدام ميبرند.
حدود ساعت هشت شب بود كه همه را سي نفر سي نفر به صف كردند. من در صف سي نفر دوم پشت سر وحيد بودم. وقتي از ساختمان و محل بندهاي زندان اوين خارج شديم و وارد محوطه زندان شده و بهطرف پشت بند يك ما را بردند، از آنجا كه من از سال 59 در زندان بودم و آنموقع بدون چشمبند تردد ميكردم، آنجا را خوب ميشناختم، وقتي پيچيديم پشت بند يك، احساس كرديم كه ديگر اعدام قطعي است. يكي از بچهها شروع كرد دعاي اللهم النصرالمجاهدين را با صداي بلند خواندن پاسدار احمدينژاد كه كنار صف ما حركت ميكرد، به زدن زندانيان با كابل پرداخت. و از هيچ اذيت و آزاري عليه زنان و مردان زنداني كوتاهي نميكرد. زندانيهاي مجاهد شروع كردند به خواندن سرود. پاسداران براي جلوگيري از خواندن دستجمعي سرود توسط زندانياني كه در آستانه اعدام بودند، تيراندازي هوايي كردند.
…. به محض اينكه سي نفر اول بهطرف پشت ساختمان پيچيدند و قبل از رسيدن ما، ناگهان صداي لاجوردي دژخيم بلند شد. كه گفت : آقاي مهندس ميرزايي آن سه نفر را بكش بيرون.
در همين لحظه چند پاسدار آمدند و من را از صف خارج كردند، فكر ميكردم چرا مرا از صف خارج كردند.مرا بستند به يك تيرك. با سه قطعه بند چرمي مرا از سه قسمت بدنم، پيشاني، سينه و بالاي زانو به تيرك محكم كردند.
بعداز يك ربع چشمبند ما را باز كردند. ديدم كه سي نفر از بچهها كه صف اول بودند،پشتشان به ديواره تپه اوين، و بفاصله 15 متري آنها هم تعدادي پاسدار ژ3 بدست بهخط شده بودند. پروژكتورهايي كه بالاي ساختمان بند يك اوين نصب كرده بودند آن محوطه را روشن كرده بود. من بهوضوح چهره تكتك زندانيان را ميديدم. چهره پاسدارهايي كه آنجا بودند را هم ميديدم. چهره اين جلاد خونآشام، اين پاسدار هزارتير محمود احمدينژاد را هم بوضوح ميديدم، لحظاتي در همين حال و هوا بودم، كه لاجوردي فرمان شليك داد. در يك لحظه ديدم كه اين سي نفر مثل گلبرگهاي بهاري به زمين ريختند. تعدادي از آنها درخون خود ميغلتيدند و دست و پا ميزدند. در همين حالت بود كه خيلي از آنها كه هنوز نايي داشتند با آخرين ذرات وجودشان شعار مرگ بر خميني درود بر رجوي را سر ميدادند. پاسدار جنايتكار، هزارتير، محمود احمدينژاد كه به او ميرزايي ميگفتند، بههمراه سرجوخه اعدام مجتبي جنايتكار به بچههايي كه هنوز در خون خود ميغلتيدند و هنوز زنده بودند، تيرخلاص ميزدند.
هيچگاه نميتوانم آن حالت را توصيف كنم. سري دوم را آوردند. همانجا، در اين صف يك لحظه چشمم به وحيد افتاد. همه خاطراتي كه با او داشتم جلو چشمم زنده شد. نفهميدم چقدر گذشت، من داد و بيداد ميكردم. دوباره دستور شليك دادند. بازهم بچهها به زمين افتادند. تعدادي با تمام وجودشان شعار ميدادند. درود بر رجوي. باز هم تير خلاصزدن توسط اين پاسدار هزارتير، بههمراه آن جلاد شروع شد. گاهي چشمم به دليل فشاري كه از ديدن اين صحنهها احساس ميكردم، تار ميشد و نميتوانستم ببينم.…
به سمت سي نفر سوم شليك كردند. لحظهيي بود كه خواهر مجاهدي، روي زانو بود، توي همين حالت شعار ميداد درود بر رجوي، سلام بر آزادي، مرگ بر خميني، پاسدار احمدينژاد به سمت او دويد و به اين شيرزن قهرمان تير خلاص زد. بعد از اين صحنه من از هوش رفتم.
بعداز بيست و چهار ساعت بههوش آمدم، در گوشهيي از قسمت نگهباني افتاده بودم. بعد من را بردند به سلول خودم. ساير زندانيان ميگفتند تا 10 سري سي تايي ديشب صداي رگبارهاي متعدد و تير خلاص شنيده اند. پاسدار سلولها ديشب بهما ميگفت خيال نكنيد كه دارند تير آهن خالي ميكنند، بلكه دارند اعدامتان ميكنند.
گوشهيي از جنايتهاي پاسدار احمدينژاد در ديگر زندانهاي ايران
پاسدار هزار تيراحمدينژاد نه تنها در زندان اوين، بلكه در زندانهاي خراسان، آذربايجان كرمانشاهان و كردستان و بسياري استانهاي ديگر در شكنجه و كشتار زندانيان سياسي دست داشته است.
بهمن طلوع كه خود درزندان اروميه بوده در اين باره ميگويد
شهريور سال 62 هنگاميكه در حياط شكنجهگاه سپاه اروميه در نوبت شكنجه بودم، از زير چشمبند، احمدينژاد كه به اسم ميرزايي معروف بود را ديدم. او مجاهد شهيد عنايتالله باخويش اهل بابل را با خود داخل اتاقي برد و حكم اعدامش را برايش خواند. عنايت شروع به شعار دادن كرد و گفت مرگ بر ارتجاع-مرگ بر خميني- درود بر رجوي. احمدينژاد او را با كتك به پشت اتاقها برده و بعد از چند دقيقه صداي چندتير كلت آمد و عنايتالله باخويش را اعدام كردند.
ميرزايي يعني احمدينژاد، در شهريور ماه 62 در شكنجهگاه اروميه با يك نفر ديگر آمدند و مرا به زيرزمين تازهساختهشده بردند. احمدينژاد خودش روي پشت من نشست و پتو را توي دهنم گذاشته و به شكنجهگران ديگر كه به نامهاي سعيد و منصور بودند ميگفت تا من نگفتم شلاق را قطع نكنيد. در واقع احمدينژاد كار شكنجهگران ديگر را نيز كنترل ميكرد.
يك بار درشكنجهگاه اروميه خودم ديدم كه احمدينژاد دژخيم، مشغول شكنجه يكي از برادران مجاهد به نام كريم قريشي است و برپشت او نشسته و بقيه اكيپ او كريم را شلاق ميزنند.
هنگاميكه از زندان كنار درياچه اروميه مرا به شكنجهگاه سپاه منتقل كردند درابتداي ورود مرا به اتاقي بردند. پاسداري كه مرا به آن اتاق برده بود، براي لحظات كوتاهي چشمبند مرا برداشت. ديدم حاكم شرع جنايتكار آذربايجان غربي به نام ايماني دربالاي اتاق نشسته و ميرزايي يعني همين رئيس جمهور هزار تير رژيم، دركنار او و بقيه بازجوها در دو طرف آنها نشستهاند. به محض اينكه من آنها را ديدم با صداي بلند احمدينژاد گفت چشمبند را ببند! و دوباره مرا به سلول منتقل كردند.
محل ثابت احمدينژاد، اروميه نبود يك بار يكي ازهمين بازجوها به نام امير هنگام بازجويي گفت الان ميرزايي نيست او كارش اينجا نيست با منصور (كه او هم از شكنجهگران كردستان بود) به كردستان رفته است كار مهمي پيش آمده!
بهرام جعفري نيز كه چهار سال در زندان اروميه اسير بوده ميگويد:
«من از زمستان 61 تا مرداد 65 در زندان اروميه بودم.
سال 61 تشكيلات زندانيان مجاهد زندان اروميه، رژيم را عاصي و وحشتزده كرده بود. كليه زندانيان مقاوم را براي بازجويي به سپاه برده بودند و رژيم بهشدت بهدنبال انهدام اين تشكيلات بود. به همين دليل سال 62 يك اكيپ 20نفره از وحشيترين شكنجهگران را از تهران آوردند كه رئيس آنها ميرزايي بود. ميرزايي همان روز اول با يك اكيپ 10-12 نفره با سلاح به بند 12 ريختند كه غيرمعمول بود چون پاسداران با سلاح به زندان وارد نميشدند. ميرزايي بالاي تخت رفته و تمام بچهها را گوشهيي جمع كرده و عربده ميكشيد كه همهتون را ميكشيم و نابودتون ميكنيم.
بعد هم همه زندانيان را همراه با زدن مشت و لگد به حياط زندان بردند و شروع به بازرسي تمام بند كردند و همه چيز را بهم ريختند ديوارها را كنده بودند. دنبال سند و مدرك و راديو بودند.
از همان روز اول بردن بچهها به بازجويي شروع شد و هر روز عصر چند نفر را براي بازجويي ميبردند كه پروسه اين بازجوييها تقريباً دو ماه طول كشيد كه محصول اين پروسه اين بود كه تعدادي از زندانيان ازجمله يونس سعيدرضايي و عليرضا ملكي اعدام شدند. تعدادي هم از جمله خسرو آسيابان و حسن حسنپور دوباره حكم گرفتند كه در جريان قتل عام سال 67 اعدام شدند.
من ميرزايي را 2-3 بار ديدم كه هر بار هم همراه با اكيپش به زندان ميآمد و ازخودشان شنيده بودم كه كارشان و مأموريتشون سركوب زندانيهاست و قبل از اروميه در تهران و تبريز وكرمانشاه اين كار را كرده بودند.